سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بترسید بترسید که خدا چنان پرده بر بنده گستریده که گویى او را آمرزیده . [نهج البلاغه]
نوشته شده توسط: بانوی افسونگر مهتابی و شوالیه سفید پوش قصر عاشقانه ها:: 85/1/13:: 1:1 صبح

به نام آفریدگار بهشت و فرشتگان

شالی را که بر سرش انداخته بود تا زیر چشمانش بالا آورد و به سرعت به سمت میدان اصلی شهر رفت.شنیده بود لشکریانی که برای دفاع از مرزهای جنوب غربی رفته بودند آنروز عصر به شهر خواهند رسید.عمویش به همراه همسر و دو دخترش به مهمانی ای که پادشاه به مناسبت پیروزی و ورود لشکریانش به شهر برگزار کرده بود رفته بودند و او هم کنجکاوانه به میدان شهر می رفت تا آنها را از نزدیک ببیند.

سرخی غروب به میدان زیبایی خاصی بخشیده بود و آبنمای وسط میدان را تابلویی متحرک از رنگهای ارغونی، نارنجی و سرخ نموده بود. به نفس نفس افتاده بود زیرا تمامی راه را بدون وقفه دویده بود.جمعیت زیادی در میدان شهر دیده می شد.سعی کرد از میان جمعیت راهی برای عبور خود بگشاید اما نتوانست.پس در میان سایرین ایستاد اما نمیتوانست نسبت به میدان دید داشته باشد.ناگهان غریو شادمانی از مردمانی که در ردیفهای جلوتر بودند شنید و حلقه های گل و دسته گلهایی زیبایی را رها شده در آسمان دید.روی دو پا بلند شد بلکه چیزی ببیند اما نتوانست.اندک اندک فریادها خاموش و جمعیت پراکنده شد و او دانست قهرمانان به سمت قصر رفته اند.پس او هم به سمت خانه به راه افتاد.همه جا تاریک شده بود و پرده ی شب بر رخ آسمان فروافتاده بود.تصمیم گرفت از همان راه همیشگی به خانه بازگردد اما اندکی ترس او را فراگرفت آخر او هرگز تا این وقت از شب را بیرون از خانه نمانده بود ولی صدایی از درونش نهیب زد ترسو!آب دهانش را قورت داد، سرش را بالا گرفت و سکوتش فریاد زد من ترسو نیستم.آنگاه انگشتانش را مشت و شروع به حرکت کرد.از میان کوچه ها به تندی می گذشت و از روی جویها آزادانه همچون زمان بچگی اش می پرید وتنها روشنی بخش راهش چشمکهای ستارگان و سوسوی روشنایی منازل بود.ماه که تا دقایقی پیش زیر ابرها پنهان بود آرام آرام رخ می نمود.بادی آرام می وزید و همه جا را سکوتی سنگین فراگرفته بود.سعی کرد به پدر و مادرش فکر کند و خاطرات شیرین دوران کودکی اش.خاطراتش حریری از اوهام را بر روی ذهنش افکندند و او را به دنیای زیبایی از لبخندها و شادمانی ها که پوشیده از نور بود فراخواندند اما خاطره ای آنجا بود که او از یادآوری اش اندوهگین شد.ناگهان ایستاد.ماه از پشت ابرها بیرون آمده بود.نگاهی به اطراف انداخت و خود را در کوچه باغ مورد علاقه اش دید پس چشمانش از خوشحالی خندید.نگاهش به چشمه ای که از میان کوچه باغ می گذشت افتاد.اندکی به سوی چشمه خم و به آرامی انگشنش را بر روی آب کشید.تصویر مهتاب بر روی چشمه افتاده بود.به ماه نگریست و تمام وجودش فریاد زد چقدر تنهایی!قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد...تو را می خوانم، اعماق فریادم نیز نام تو را در خود پنهان کرده است.قلبم و تمامی هستی ام را به سوی خود می کشی.همچون مرداب...اما نه، هرگز تو چون مرداب نیستی.عشقت کشنده است اما تولدی جدید در پیش است.دروازه های قلبم را به سوی مهرت گشوده ام، کاش روزی به سوی تو سرزمین همیشگی ام و خاطرات زیبایم بازگردم...

به نظرش آمد چیزی روی آب حرکت می کند.دست به آب برد و شیءرا گرفت.فریاد مردی را شنید پس شال را محکمتر به دور صورتش پیچید.

-سیاهی بایست و حرکت نکن.

وحشتی سراسر وجودش را فرا گرفت اما سعی کرد محکم بایستد.

-تو کیستی و این وقت از شب اینجا چه می کنی؟دست تو است.چیز با ارزشی را از آب برای من گرفتی!

مرد پارچه ی مخملین را گشود و کتابی با جلد پوستی را خارج کرد.

-دیوان شعری ارزشمند است.آبی به آن نفوذ نکرده است.چه می خواهی تا در ازای این لطف جبران کنم؟چرا سخن نمی گویی.چرا در تاریکی ایستاده ای؟به زیر نور مهتاب بیا.

همانطور که قلبش به شدت می تپید از تاریکی خارج شد.مرد شگفت زده گفت:یک خانم!این ساعت از شب در چنین جای تاریکی چه می کنید؟پس شما بودید که آن قطعه ی زیبا راخواندید.می اندیشیدم که خیالی بیش نبوده و نسیم شبانگاهی آن صدا را موجب شده است.

به مرد نگریست.قد بلند بود و هیکل نسبتاً چهار شانه اش در لباسهایی سفید و براق پنهان شده بود.شمشیرش را در غلافی کنار کمرش آویزان کرده بود و در نگاهش ابهت و جسارتی مردانه موج می زد.اما نیرویی ماورایی زیر گوشهایش زمزمه کرد می توانی به این مرد اطمینان کنی.ضربان قلبش کمتر شد.آنگاه به آرامی گفت:به دیدن لشکریان تازه وارد شده به شهر آمده بودم که به تاریکی شب برخوردم.

-چرا تنها آمده بودید، بانو؟

-سایرین به مهمانی حاکم رفته بودند.بعضی خدمتکارها همراه آنان رفته بودند، عده ی باقیمانده هم به کارهای خود می پرداختند.

-شما به مهمانی دعوت نشده بودید؟

-البته که شده بودم.

-پس چرا همراه دیگران نرفتید تا شاد باشید؟

- شاید آنها به ظاهر شاد باشند اما من شادمانی ابدی می خواهم و به دنبال یافتن عشقی زودگذر و ازدواج با پرتره ای زیبا نیستم.در ضمن هزاران کس را دیده ام که به فراخور شأنشان در قصر جشنی برایشان برپا می گردد.شاید این مهمان نیز همچون دیگران باشد و با غنایم و پیشکشها،چاپلوسی و تملقهایش توجه پادشاه را جلب کرده باشد.

- درست است بانو آنها شادند و خود را عاشق می پندارند اما عشقشان مدت زیادی تداوم نخواهد داشت.اما برخلاف شما من فکر می کنم این لشکریان به سبب شجاعتها و فداکاری در راه وطن مورد توجه حاکم واقع شده اند.شما آنها را در میدان اصلی شهر ندید؟

-نه، به سبب ازدحام جمعیت نتوانستم.

-شاید هم روزی با دیدن این مهمان و صحبت کردن با او نظرتان راجع به اش تغییر کرد.

-نه، چنین چیزی ممکن نیست.

-چطور تا این اندازه مطمئن هستید؟

-متأسفم از گفتن این حرف اما زندگی به من آموخته است که به هیچ مردی نمی توان اطمینان کرد.

-پس چطور به من اطمینان کردید و با من هم کلام شدید؟

لحظاتی مکث و آنگاه گویی اتفاقی افتاده که خودش هم باور نمی کند پاسخ داد:

-خودم هم نمی دانم...خودم هم نمی دانم.

ناگهان طنین فریادهایی خلوت آن دو را بر هم زد:

- جناب شوالیه، جناب شوالیه شما کجا هستید؟

-اینجا هستم!

سواری در حالی که افساری اسبی سفید را در دست داشت به آنها نزدیک شد.

-نگرانتان شدم.باید زودتر به قصر برویم.

شوالیه ی سفیدپوش نگاهی به بانو انداخت و گفت:من ایستادن زیر نور مهتاب در کنار چشمه ای که از میان باغ می گذرد ومصاحبت بانو را به انواع خوراکها، شیرینی جات، دسرها، نوشیدنی ها، آوازها، رقصها ولباسهای فاخر ترجیح می دهم.راستی بانو فکر می کنم بهتر است سریعتر به خانه بازگردید.

بانو به علامت تأیید سر تکان داد و آماده ی رفتن شد.

-اما تنها نه!صدای شوالیه ی بود.

-هر چند به مردها اطمینان ندارید اما من هم به این کوچه ها و تاریکی اعتماد ندارم.افسار اسب سفیدش را به دست گرفت و آماده شد که سوار اسب شود.

-شما سوار اسب او می شوید.من شما را تا خانه همراهی خواهم کرد.سوارکاری که بلد هستید؟

-لزومی به این کار نیست.نمی خواهم به زحمت بیفتیید.من پیاده روی را ترجیح می دهم و سوارکاری هم بلد نیستم.

لبخندی موقرانه بر لبانش نقش بست و بی اعتنا به شوالیه به راه افتاد.

-بسیارخوب.من هم پیاده شما را همراهی می کنم.آنگاه رو به سوار کرد و گفت تو با اسبها آرام آرام به سمت قصر برو.من به تو خواهم رسید و به راه افتاد تا خود را به بانو برساند.باد هم بیرحمانه فریاد اما قربان سوار را در خود پیچید.

-فکر می کنم بانو از قطعات ادبی خوششان می آید.

-بله، البته و همینطور هم شعر.

-من هم همینطور!

بانو با تعجب به شوالیه نگریست وگفت:فکر می کردم مردان جنگ با احساس به مبارزه برمی خیزند.

-مردان رزم در میدان جنگ احساس را کنار می زنند اما احساس را در وجود خود نخواهند کشت.

-واقعاً؟

-بله.من قدم زدن زیر نم نم باران بسیار دوست دارم.

-چطور است شما را شوالیه ی سفیدپوش بارانی بنامم؟

-خوب است.مشعوف خواهم شد.

بانو نگاهی به آسمان کرد و گفت:ابهت شما زیاد است.نظرتان راجع به شوالیه ی سفیدپوش چیست؟

-اطرافیا ن مرا شوالیه ی تندرها خطاب می کنند.

--پس من هم شما را شوایه ی سفیدپوش تندرها می نامم.

چشمان شوالیه از شادی درخشید و لبخندی بر لبانش جاری گشت:خوب است.

-شعر هم می خوانید؟

-بله البته.به شعر علاقه ی زیادی دارم.شما چطور؟

-بله، بانوی من.

-شما حتماً به سرزمین های دوردست زیاد سفر کرده اید؟

-همینطور است.من به سفر علاقه ی زیادی دارم.آزادی را بسیار دوست دارم و از حصارها بیزارم.

-من هم به جاده بسیار علاقه مندم دارم.از همسفر شدن با ابرها و دیدن منظره های کنار جاده و در امتداد افق و به سوی خورشید حرکت کردن لذت می برم. به شدت تنوع طلب هستم!

بانو نگاهی به خانه ی نسبتاً بزرگی که در مقابلشان دیده می شد، کرد.روشنایی اتاقهای خانه درختان هلوی مقابل خانه را که پوشیده از شکوفه های صورتی بد غرق در نور کرده بود.

-ممنون شوالیه ی سفیدپوش تندرها.خوشحال می شوم از شما داخل خانه پذیرایی کنم.

-ممنونم بانوی من.اما بهتر است پیش از عصبانیت به قصر بروم.

-هرطور مایل هستید.به هر حال باز هم متشکرم.از مصاحبت با شما لذت بردم و از همراهی تان متشکرم.امیدوارم شب خوبی داشته باشید.

-ممنون بانوی من.برای من هم افتخاری بود.

-خدانگهدار شوالیه سفیدپوش تندرها.

شوالیه همچنان که نیم تعظیمی می کرد پاسخ داد:شب بخیر و خدانگهدار بانوی من.

****************

خورشید تا وسط آسمان بالا آمده بود.بانو در حالی دو آرنجش را بر لبه ی پنجره گذاشته بود به درختان هلو می نگریست و از وزش نسیم بهاری لذت می برد که دستی دور گردنش حلقه شد.

-صبح بخیر بانو.دختر عمو به شکوفه های هلو نگاه می کنی؟

بانو گونه اش را به گونه دختر عموی کوچکش نزدیک کرد و جواب داد:صبح تو هم بخیر.بله خانم سحرخیز!

-تو هم اگر یک ساعت گذشته از نیمه شب از مهمانی باز می گشتی تا اواسط روز در تختخواب می ماندی!

-شاید.زود برایم تعریف کن دیشب چه خبر بود؟قهرمانان را دیدی؟

-قهرمانان را بله اما فرمانده شان رانه.گویا نیامده بود.شاید هم بود اما من و خواهرم به او توجهی نداشتیم.

بانو با خودش گفت :انسانهای خودخواه و متلق گو ارزش هیچ چیز را ندارند و بی صبرانه پرسید:

-خواهرت دکتر را دید؟دکتر با خواهرت مهربان بود؟خود تو چطور؟

-خب، بله دکتر آنجا بود خوش قیافه و مثل همیشه خوش تیپ و البته همه با خواهرم بود اما خوش تیپتر از او...و بقیه ی حرفش را خورد.

بانو مشکوک به دختر عمویش نگریست وگفت خب.

-اول قول بده مسخره ام نمی کنی.

بانو صورت دختر عمویش را به سوی خود چرخاند و گفت:البته که مسخره ات نمی کنم، حالا زود بگو.

-خب دیشب با پسری آشنا شدم که پدرش کارخانه ی چرم سازی دارد و خودش هم نقاشی خوانده و به پدرش هم در مدیریت کارخانه کمک می کند.

بانو دستان دختر عمویش را در دستان خود گرفت و به دو چشم او که هم رنگ چشمان خودش بود نگاه دوخت وبه آرامی گفت:این عالی هست.تو نقشه می کشی و او تابلو نقاشی می کشد.

-راستش قبلاً هم دیده بودمش و کمی با هم صحبت کرده بودیم اما دیشب با یکدیگر راجع به نقاشی و مجسمه سازی و نقشه کشی و هنر خیلی حرف زدیم.

لحظه ای سکوت کرد و آنگاه همانطور که گونه هایش سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و ادامه داد:از من اجازه گرفت تا امروز عصر به اینجا بیاید و با پدر صحبت کند.

بانو از خوشحالی فریادی کشید و او را در آغوش کشید و گفت:زوج خوشبختی خواهید شد و بوسه ای بر گونه اش نشاند.

این داستان ادامه دارد...

 

 


 


2980:کل بازدید
2:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
فصل اول:کوچه باغ - رنگین کمان آرزوها...سرزمین رویاها...قصر عاشقانه ها
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان

اشتراک
 
بایگانی
طراح قالب :

تندر


سفارش تبلیغ
صبا ویژن