به آرامی در سرسرای قصر قدم می زد و به جز صدای خش خش دامنش صدای دیگری به گوش نمی رسید. خود را بسیار تنها احساس می کرد، هزاران نفر در این قصر زندگی می کردنداما در تنهایی او گویی هیچ کس نبود. صدای گامهایی چینی سکوت او را شکست. او آیریس دختر عمویش بود که هم چنان که سعی می کرد وقاری را که همیشه مادرش به آن تأکید داشت حفظ کند، از پله ها بالا می آمد. با دیدن او به سمتش آمد و او با لبخندی به استقبال آیریس رفت. -آیریس عزیزم چه اتفاقی افتاده، که تو تا این اندازه هیجان زده به نظر می رسی؟پرنسس آیریس گفت: دیشب کشتی حامل هدایای پادشاه مغرب در بندر لنگر انداخته است. در میان هدایا یک دستبند الماس نشان است که پدرم قولش را به من داده است! تصور کن یک دستبند با ده ها الماس که با ظرافت خاصی تراش خورده اند چقدر زیبا خواهند بود.
- بله و البته آیریس عزیزم در دستان تو زیبایی آن دو چندان به نظر خواهد رسید.
-ممنون، تو خیلی مهربان هستی.بهتر است من زودتر بروم، ممکن است پدر آن را به اورورا بدهد.
او لبخندی زد و گفت: بسیار خوب عزیزم.پس از این گفت گوی کوتاه پرنسس آیریس از او دور شد.پرنسس آیریس دختری دوست داشتنی بود اما با آنکه هجده سال داشت، هنوز رفتارهایی بچگانه در وی مشاهده می شد.چشم های آبی او همچون آفتاب مهربان بودند، هر چند قامتی نه چندان بلند داشت و چهره اش همچون خواهرش پرنسس اورورا زیبا نبود اما بسیار پر مهر بود.او از هر جهت برعکس خواهرش بزرگترش که بیست و دو سال داشت، بود و تنها شباهتشان موهای زیتونی رنگشان بود.پرنسس اورورا، همگان را با چشمهای خاکستری موربش مجذوب می کرد.قامتی بلند داشت و همچون بیشتر بانوان سلطنتی چهار شانه بود.گردنی بسیار زیبا داشت. هنگامی که موهای ابریشمینش را که همیشه آغشته به عطرهای فرانسوی بود در بالای سر جمع می کرد و سر زیبایش را کج می نمود مردان بسیاری را شیفته ی خود می کرد و در هر جشن مردان جوان بسیاری سعی می کردند حداکثر یک دور پارتنر رقص او باشند.پرنسس اورورا دلدادگان بسیاری داشت از این رو پادشاه می دانست با وصلتی مناسب قلمروش را پهناورتر خواهد کرد.پرنسس اورورا شباهت بسیار زیادی به مادربزرگش، مادر ملکه داشت با این تفاوت که همه از مادربزرگش به عنوان بانویی مهربان یاد می کردند اما او را الهه زیبایی و غرور می دانستند.
وارد سرسرای اصلی قصر شده بود، به سمت در خروجی رفت.دو دربان سلطنتی که کنار دو در بزرگ ایستاده بودند در مقابلش تعظیمی کرده و درها را باز نمودند.انوار طلایی خورشید دست نوازش بر سر همه کس و همه چیز می کشیدند.روز بسیار دل انگیزی به نظر می رسید.اواسط فصل بهار بود و رایحه ی گلها که همه جا را عطرآگین کرده بود بسیار سکرآور بود.آرام و با وقار به سوی باغی که آن سوی قصر قرار گرفته بود رفت.آن باغ تنها مکان بر روی زمین بود که روح او را به تسخیر خود درآورده بود، همه ی وجودش در گلهای رز آن باغ خلاصه می شد.گلهای رزی که برای حکم ناشناس محبوبش را داشتند و تمامی رازها و ناگفته هایش را در گلبرگهای آن رزها پنهان می کرد.ناگهان سنگینی سایه ای رشته ی افکارش را از هم گسست.سرش را برگرداند و در مقابلش شوالیه ی رز سیاه را دید.شوالیه به تعظیمی کرده و بوسه ای بر انگشتانش زد.
- روز بخیر بانوی من.
- روز بخیر جناب شوالیه.حالتان چطور است؟
-ممنون بانوی من خوب هستم و مشعوف از دیدار شما.
بر لبان او لبخند کمرنگی نقش بست و به راه خود ادامه داد.شوالیه رز سیاه نیز در کنار او به قدم زدن پرداخت.- شنیده بودم به سفر رفته اید!
- بله بانوی من و دیروز بازگشتیم.باید به مرزهای شمالی سرکشی می کردیم.همسایه ی شمالی چشم به سرزمینهای حاصلخیز آن ناحیه دارد و ما باید همواره تسلط خود بر آن نواحی را به آنها نشان بدهیم.
دقایقی سکوت میان آنها حکمفرما شد اما شوالیه این سکوت را شکست.- بانو می توانم جسارت کرده و سؤالی بپرسم.
- بله البته جناب شوالیه.
-می گویند آن گلهای رز که در باغ قصر روییده اند، بوته اش را شما به باغبان داده اید.
- درست شنیده اید.
- آن گلهای رز که سرخی شان همچون غروب است و عطرشان آمیخته ای از عطر چند گل است و عطرشان مست کننده تر از عرق خرما است، من نژاد این گل را تنها در سرزمینی که زاده شده ام دیده ام.بانو چگونه به این بوته دست یافته اند؟
ناگهان قلبشبه تپش افتاد، احساس کرد خون به گونه هایش هجوم آورده اما خیلی زود بر خود مسلط شد، چون نمی خواست راز دلدادگیش افشا شود.لبخندی زد و گفت:روزی دوره گرد ی را به قصر آوردند که ماهرانه و گوشنواز هارپل می نواخت.هنگام رفتنش من به او یک کیسه سکه ی طلا دادم چون ملودی آهنگش من را به یاد پدر و مادر از دست رفته ام انداخت.او هم به جهت تشکر این بوته ی رز را به من داد.
شوالیه نگاهی حاکی از شک و ناباوری به او انداخت اما خوب می دانست به زودی به رازی که حتم داشت او با گلهای رز دارد پی خواهد برد.سپس بار دیگر به او نگاه کرد اما نگاهش چنان هوس آلود بود که او پنداشت شمشیر نگاه شوالیه لباسهایش را پاره پاره کرده است و شرم زده از شوالیه روی برگرداند.شوالیه آهسته در گوشش زمزمه کرد:بانو گونه هایتان هنگامی که شرم می کنید سرخی انار را به یاد می اورند و چهره تان من را مفتون می کند.قلبتان را بر روی عشق من بگشایید،شما اکنون آنقدر خواستنی شده اید که اشتیاق بوسه ای...
- خاموش شوید، دیگر هیچ نگویید.
-چه شد؟بانو ناراحت شدند؟
- بله دیگر هرگز چنین سخن نگویید.
- چرا بانو؟چرا قفل سکوت بر لب و قلب یک عاشق می زنید؟
- این عشق نیست!از حرفهایتان بوی عفن زده ی هوس برمی خیزد.
- بانو من عاشق و دلباخته ی شما هستم و مدتی بود که به دنبال فرصتی برای ابراز آن بودم اما تا امروز فرصتی به دست نیامده بود و حال شما چنین پاسخ دلدادگی من را می دهید؟
- نه این عشق نیست، من بارها شما را واله ی دختران بسیاری دیده ام.شما پرنسس اورورا، را به عشق و ازدواج با خود دلخوش کرده اید، پس عاشق او باشید.او دلربا و زیباست. به عشق او دل دهید و با او مغازله کنید.
- آن عشق نیست، شاید عشق باشد اما عشقی یک طرفه که او نسبت به من دارد و شما هم خوب می دانید پادشاه در نظر دارد او را به ازدواج با پرنسی درآورد نه شوالیه ای همچون من و در ضمن من زیبایی او را نمی خواهم.همانگونه که می دانید من هزاران زن زیبا را در آغوش کشیده ام زنانی که زیباییشان هزاران برابر شما و پرنسس اورورا است.من شما را دوست دارم به آن جهت که زنی با هوش هستید و فکرتان را برای به دام انداختن مردان به کار نمی گیرید، شما در هر زمینه ای حرفی برای گفتن دارید.
- نه اشتباه می کنید.این عشق را به دیگری تقدیم کنید.بهتر است کلسیون عشقهای زودگذرتان را بدون من تکمیل کنید.من را در تنهایی خود رها کنید.
- بانو باید بدانید من هر زنی را که خواسته ام به دست آورده ام، زنانی به مراتب زیباتر و زیرک تر از شما.روزی از میان دو لب شما دوستت دارم را خواهم شنید.آنچنان به عشق من گرفتار خواهید شد که بی آنکه من بخواهم یا التماس کنم روزی چندین بار به من خواهید گفت عشق من دوستت دارم.به شوالیه نگاه کرد اما در نگاهش شعله های نفرت زبانه می کشید.
شوالیه ی رز سیاه مردی جذاب، بلند قد بود و سینه ای فراخ داشت.چشمان سبز متوسطش و موهای بولوند مواجش قلب دختران را به تپش می انداخت.اما عشق و قلب او از آن دیگری بود...از آن شوالیه ی سفید پوش.همان شوالیه ای که او صبحی از خواب برخاست و متوجه شد که به مناسبت حضور او در قصر جشنی آن شب به پا خواهد شد.او بی توجه به همه چیز بود.هزاران کس را دیده بود که به فراخور شأننشان در قصر جشنی برایشان برپا می گشت.این مهمان نیز همچون دیگران بود و شاید با غنایم و پیشکشها،چاپلوسی و تملقهایش توجه پادشاه را جلب کرده بود.شب هنگام که جشن برپا شد او بی توجه به انواع غذاها، خوراکها، شیرینی جات، دسرها، نوشیدنی ها، آوازها، رقصها ولباسهای فاخرمجلس را ترک گفت و به مهتاب و ستارگان پناه آورد.به سمت باغ رفت و بر روی نیمکتی که زیر درخت کاج قرار داشت رفت.تصویر مهتاب بر روی چشمه ای که از میان باغ می گذشت افتاده بود و او به ماه نگریست.تمام وجودش فریاد زد چقدر تنهایی!و قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد...تو را می خوانم، اعماق فریادم نیز نام تو را در خود پنهان کرده است.قلبم و تمامی هستی ام را به سوی خود می کشی.همچون مرداب...اما نه، هرگز تو چون مرداب نیستی.عشقت کشنده است اما تولدی جدید در پیش است.دروازه های قلبم را به سوی عشقت گشوده ام، کاش روزی به سوی تو سرزمین همیشگی ام و عشق ابدیم که به تو سپرده ام بازگردم...
ناگهان صدای تشویقی را شنید.برگشت و مردی با پوشش سفید را دید که در تاریکی ایستاده بود.
- بسیار زیبا بود بانوی من.احساسات زیبایی در صدایتان موج می زند که نوایی از عشق در خود دارد.
- ممنون آقا.بله عشق به سرزمینی که دیگر وجود ندارد و به تسخیر همسایه ی شرقی درآمده است.آنها پدر و مادرم و هزاران نفر از مردم سرزمین من را کشتند.
- بسیار متأسفم که موجب ناراحتی شما شدم بانوی من.شما صدای زیبا و حزن انگیزی داشتید.راستی اینجا چه می کنید؟چرا مانند دختران دیگر با مردان جوان نمی رقصید؟محفل بسیار شادی است.
- شاید آنها به ظاهر شاد باشند اما من شادمانی ابدی می خواهم و به دنبال یافتن عشقی زودگذر و ازدواج با پرتره ای زیبا نیستم.هم صحبتی با ماه را ترجیح می دهم.
- درست است بانو آنها شادند و خود را عاشق می پندارند اما عشقشان مدت زیادی تداوم نخواهد داشت.کاش من هم می توانستم بر روی این نیمکت بنشینم و به مهتاب و چشمک های ستارگان بنگرم اما افسوس که نمی توانم.
ناگهان طنین فریادهایی خلوت آن دو را بر هم زد.- جناب شوالیه، جناب شوالیه شما کجا هستید؟
-بانو من باید بروم.بانوی من شما افسونگرید نه به سبب زیبایی ظاهری بلکه به دلیل سخنان زیبایتان.از آشنایی با شما مشعوف شدم بانوی افسونگر مهتابی.
- من هم همین طور شوالیه ی سفید پوش.
- امیدوارم بیشتر با یکدیگر آشنا شویم، به امید دیدار.تعظیمی کرده و رفت.
صبح فردا که از جای برخاست بوته ای را که یک گل رز داشت و چندین غنچه در کنارش روییده بود در اتاقش دید.خدمتکار را صدا کرد و از او جویا شد که آن بوته از کجا آمده است؟خدمتکار گفت: بانوی من خدمتکاری این بوته را آورد و گفت تقدیم به بانوی افسونگر مهتابی.بانوی افسونگر لبخندی زد و به سمت بوته رفت.در کنار بوته نوشته ای بود:
تقدیم به بانوی افسونگر مهتابی.با آنکه ندیدمش اما دروازه های قلبم را به سوی عشقش گشوده ام.اگر به انتظارم بماند به سویش باز خواهم گشت و او را با خود خواهم برد.هنگامی که این بوته به بوته ای بزرگ تبدیل شد و صدها رز از آن بروید به سوی بانوی قلبم باز خواهم گشت
شوالیه ی سفیدپوش
بانوی افسونگر شوالیه رز سیاه را نادیده گرفت و بی اعتنا به آنچه بینشان اتفاق افتاده بود به سوی باغ رفت.اما شوالیه ی رز سیاه به دنبا ل او بود و باید به او دست می یافت.همیشه هر زنی را خواسته بود به دست می آورد، این بار نیز موفق می شد.
ادامه دارد...