سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شخص دیندار، ... حسادت را رها کرده است .در نتیجه، دوستی پدیدار شده است . [امام صادق علیه السلام]
نوشته شده توسط: بانوی افسونگر مهتابی و شوالیه سفید پوش قصر عاشقانه ها:: 85/1/13:: 1:1 صبح

به نام آفریدگار بهشت و فرشتگان

شالی را که بر سرش انداخته بود تا زیر چشمانش بالا آورد و به سرعت به سمت میدان اصلی شهر رفت.شنیده بود لشکریانی که برای دفاع از مرزهای جنوب غربی رفته بودند آنروز عصر به شهر خواهند رسید.عمویش به همراه همسر و دو دخترش به مهمانی ای که پادشاه به مناسبت پیروزی و ورود لشکریانش به شهر برگزار کرده بود رفته بودند و او هم کنجکاوانه به میدان شهر می رفت تا آنها را از نزدیک ببیند.

سرخی غروب به میدان زیبایی خاصی بخشیده بود و آبنمای وسط میدان را تابلویی متحرک از رنگهای ارغونی، نارنجی و سرخ نموده بود. به نفس نفس افتاده بود زیرا تمامی راه را بدون وقفه دویده بود.جمعیت زیادی در میدان شهر دیده می شد.سعی کرد از میان جمعیت راهی برای عبور خود بگشاید اما نتوانست.پس در میان سایرین ایستاد اما نمیتوانست نسبت به میدان دید داشته باشد.ناگهان غریو شادمانی از مردمانی که در ردیفهای جلوتر بودند شنید و حلقه های گل و دسته گلهایی زیبایی را رها شده در آسمان دید.روی دو پا بلند شد بلکه چیزی ببیند اما نتوانست.اندک اندک فریادها خاموش و جمعیت پراکنده شد و او دانست قهرمانان به سمت قصر رفته اند.پس او هم به سمت خانه به راه افتاد.همه جا تاریک شده بود و پرده ی شب بر رخ آسمان فروافتاده بود.تصمیم گرفت از همان راه همیشگی به خانه بازگردد اما اندکی ترس او را فراگرفت آخر او هرگز تا این وقت از شب را بیرون از خانه نمانده بود ولی صدایی از درونش نهیب زد ترسو!آب دهانش را قورت داد، سرش را بالا گرفت و سکوتش فریاد زد من ترسو نیستم.آنگاه انگشتانش را مشت و شروع به حرکت کرد.از میان کوچه ها به تندی می گذشت و از روی جویها آزادانه همچون زمان بچگی اش می پرید وتنها روشنی بخش راهش چشمکهای ستارگان و سوسوی روشنایی منازل بود.ماه که تا دقایقی پیش زیر ابرها پنهان بود آرام آرام رخ می نمود.بادی آرام می وزید و همه جا را سکوتی سنگین فراگرفته بود.سعی کرد به پدر و مادرش فکر کند و خاطرات شیرین دوران کودکی اش.خاطراتش حریری از اوهام را بر روی ذهنش افکندند و او را به دنیای زیبایی از لبخندها و شادمانی ها که پوشیده از نور بود فراخواندند اما خاطره ای آنجا بود که او از یادآوری اش اندوهگین شد.ناگهان ایستاد.ماه از پشت ابرها بیرون آمده بود.نگاهی به اطراف انداخت و خود را در کوچه باغ مورد علاقه اش دید پس چشمانش از خوشحالی خندید.نگاهش به چشمه ای که از میان کوچه باغ می گذشت افتاد.اندکی به سوی چشمه خم و به آرامی انگشنش را بر روی آب کشید.تصویر مهتاب بر روی چشمه افتاده بود.به ماه نگریست و تمام وجودش فریاد زد چقدر تنهایی!قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد...تو را می خوانم، اعماق فریادم نیز نام تو را در خود پنهان کرده است.قلبم و تمامی هستی ام را به سوی خود می کشی.همچون مرداب...اما نه، هرگز تو چون مرداب نیستی.عشقت کشنده است اما تولدی جدید در پیش است.دروازه های قلبم را به سوی مهرت گشوده ام، کاش روزی به سوی تو سرزمین همیشگی ام و خاطرات زیبایم بازگردم...

به نظرش آمد چیزی روی آب حرکت می کند.دست به آب برد و شیءرا گرفت.فریاد مردی را شنید پس شال را محکمتر به دور صورتش پیچید.

-سیاهی بایست و حرکت نکن.

وحشتی سراسر وجودش را فرا گرفت اما سعی کرد محکم بایستد.

-تو کیستی و این وقت از شب اینجا چه می کنی؟دست تو است.چیز با ارزشی را از آب برای من گرفتی!

مرد پارچه ی مخملین را گشود و کتابی با جلد پوستی را خارج کرد.

-دیوان شعری ارزشمند است.آبی به آن نفوذ نکرده است.چه می خواهی تا در ازای این لطف جبران کنم؟چرا سخن نمی گویی.چرا در تاریکی ایستاده ای؟به زیر نور مهتاب بیا.

همانطور که قلبش به شدت می تپید از تاریکی خارج شد.مرد شگفت زده گفت:یک خانم!این ساعت از شب در چنین جای تاریکی چه می کنید؟پس شما بودید که آن قطعه ی زیبا راخواندید.می اندیشیدم که خیالی بیش نبوده و نسیم شبانگاهی آن صدا را موجب شده است.

به مرد نگریست.قد بلند بود و هیکل نسبتاً چهار شانه اش در لباسهایی سفید و براق پنهان شده بود.شمشیرش را در غلافی کنار کمرش آویزان کرده بود و در نگاهش ابهت و جسارتی مردانه موج می زد.اما نیرویی ماورایی زیر گوشهایش زمزمه کرد می توانی به این مرد اطمینان کنی.ضربان قلبش کمتر شد.آنگاه به آرامی گفت:به دیدن لشکریان تازه وارد شده به شهر آمده بودم که به تاریکی شب برخوردم.

-چرا تنها آمده بودید، بانو؟

-سایرین به مهمانی حاکم رفته بودند.بعضی خدمتکارها همراه آنان رفته بودند، عده ی باقیمانده هم به کارهای خود می پرداختند.

-شما به مهمانی دعوت نشده بودید؟

-البته که شده بودم.

-پس چرا همراه دیگران نرفتید تا شاد باشید؟

- شاید آنها به ظاهر شاد باشند اما من شادمانی ابدی می خواهم و به دنبال یافتن عشقی زودگذر و ازدواج با پرتره ای زیبا نیستم.در ضمن هزاران کس را دیده ام که به فراخور شأنشان در قصر جشنی برایشان برپا می گردد.شاید این مهمان نیز همچون دیگران باشد و با غنایم و پیشکشها،چاپلوسی و تملقهایش توجه پادشاه را جلب کرده باشد.

- درست است بانو آنها شادند و خود را عاشق می پندارند اما عشقشان مدت زیادی تداوم نخواهد داشت.اما برخلاف شما من فکر می کنم این لشکریان به سبب شجاعتها و فداکاری در راه وطن مورد توجه حاکم واقع شده اند.شما آنها را در میدان اصلی شهر ندید؟

-نه، به سبب ازدحام جمعیت نتوانستم.

-شاید هم روزی با دیدن این مهمان و صحبت کردن با او نظرتان راجع به اش تغییر کرد.

-نه، چنین چیزی ممکن نیست.

-چطور تا این اندازه مطمئن هستید؟

-متأسفم از گفتن این حرف اما زندگی به من آموخته است که به هیچ مردی نمی توان اطمینان کرد.

-پس چطور به من اطمینان کردید و با من هم کلام شدید؟

لحظاتی مکث و آنگاه گویی اتفاقی افتاده که خودش هم باور نمی کند پاسخ داد:

-خودم هم نمی دانم...خودم هم نمی دانم.

ناگهان طنین فریادهایی خلوت آن دو را بر هم زد:

- جناب شوالیه، جناب شوالیه شما کجا هستید؟

-اینجا هستم!

سواری در حالی که افساری اسبی سفید را در دست داشت به آنها نزدیک شد.

-نگرانتان شدم.باید زودتر به قصر برویم.

شوالیه ی سفیدپوش نگاهی به بانو انداخت و گفت:من ایستادن زیر نور مهتاب در کنار چشمه ای که از میان باغ می گذرد ومصاحبت بانو را به انواع خوراکها، شیرینی جات، دسرها، نوشیدنی ها، آوازها، رقصها ولباسهای فاخر ترجیح می دهم.راستی بانو فکر می کنم بهتر است سریعتر به خانه بازگردید.

بانو به علامت تأیید سر تکان داد و آماده ی رفتن شد.

-اما تنها نه!صدای شوالیه ی بود.

-هر چند به مردها اطمینان ندارید اما من هم به این کوچه ها و تاریکی اعتماد ندارم.افسار اسب سفیدش را به دست گرفت و آماده شد که سوار اسب شود.

-شما سوار اسب او می شوید.من شما را تا خانه همراهی خواهم کرد.سوارکاری که بلد هستید؟

-لزومی به این کار نیست.نمی خواهم به زحمت بیفتیید.من پیاده روی را ترجیح می دهم و سوارکاری هم بلد نیستم.

لبخندی موقرانه بر لبانش نقش بست و بی اعتنا به شوالیه به راه افتاد.

-بسیارخوب.من هم پیاده شما را همراهی می کنم.آنگاه رو به سوار کرد و گفت تو با اسبها آرام آرام به سمت قصر برو.من به تو خواهم رسید و به راه افتاد تا خود را به بانو برساند.باد هم بیرحمانه فریاد اما قربان سوار را در خود پیچید.

-فکر می کنم بانو از قطعات ادبی خوششان می آید.

-بله، البته و همینطور هم شعر.

-من هم همینطور!

بانو با تعجب به شوالیه نگریست وگفت:فکر می کردم مردان جنگ با احساس به مبارزه برمی خیزند.

-مردان رزم در میدان جنگ احساس را کنار می زنند اما احساس را در وجود خود نخواهند کشت.

-واقعاً؟

-بله.من قدم زدن زیر نم نم باران بسیار دوست دارم.

-چطور است شما را شوالیه ی سفیدپوش بارانی بنامم؟

-خوب است.مشعوف خواهم شد.

بانو نگاهی به آسمان کرد و گفت:ابهت شما زیاد است.نظرتان راجع به شوالیه ی سفیدپوش چیست؟

-اطرافیا ن مرا شوالیه ی تندرها خطاب می کنند.

--پس من هم شما را شوایه ی سفیدپوش تندرها می نامم.

چشمان شوالیه از شادی درخشید و لبخندی بر لبانش جاری گشت:خوب است.

-شعر هم می خوانید؟

-بله البته.به شعر علاقه ی زیادی دارم.شما چطور؟

-بله، بانوی من.

-شما حتماً به سرزمین های دوردست زیاد سفر کرده اید؟

-همینطور است.من به سفر علاقه ی زیادی دارم.آزادی را بسیار دوست دارم و از حصارها بیزارم.

-من هم به جاده بسیار علاقه مندم دارم.از همسفر شدن با ابرها و دیدن منظره های کنار جاده و در امتداد افق و به سوی خورشید حرکت کردن لذت می برم. به شدت تنوع طلب هستم!

بانو نگاهی به خانه ی نسبتاً بزرگی که در مقابلشان دیده می شد، کرد.روشنایی اتاقهای خانه درختان هلوی مقابل خانه را که پوشیده از شکوفه های صورتی بد غرق در نور کرده بود.

-ممنون شوالیه ی سفیدپوش تندرها.خوشحال می شوم از شما داخل خانه پذیرایی کنم.

-ممنونم بانوی من.اما بهتر است پیش از عصبانیت به قصر بروم.

-هرطور مایل هستید.به هر حال باز هم متشکرم.از مصاحبت با شما لذت بردم و از همراهی تان متشکرم.امیدوارم شب خوبی داشته باشید.

-ممنون بانوی من.برای من هم افتخاری بود.

-خدانگهدار شوالیه سفیدپوش تندرها.

شوالیه همچنان که نیم تعظیمی می کرد پاسخ داد:شب بخیر و خدانگهدار بانوی من.

****************

خورشید تا وسط آسمان بالا آمده بود.بانو در حالی دو آرنجش را بر لبه ی پنجره گذاشته بود به درختان هلو می نگریست و از وزش نسیم بهاری لذت می برد که دستی دور گردنش حلقه شد.

-صبح بخیر بانو.دختر عمو به شکوفه های هلو نگاه می کنی؟

بانو گونه اش را به گونه دختر عموی کوچکش نزدیک کرد و جواب داد:صبح تو هم بخیر.بله خانم سحرخیز!

-تو هم اگر یک ساعت گذشته از نیمه شب از مهمانی باز می گشتی تا اواسط روز در تختخواب می ماندی!

-شاید.زود برایم تعریف کن دیشب چه خبر بود؟قهرمانان را دیدی؟

-قهرمانان را بله اما فرمانده شان رانه.گویا نیامده بود.شاید هم بود اما من و خواهرم به او توجهی نداشتیم.

بانو با خودش گفت :انسانهای خودخواه و متلق گو ارزش هیچ چیز را ندارند و بی صبرانه پرسید:

-خواهرت دکتر را دید؟دکتر با خواهرت مهربان بود؟خود تو چطور؟

-خب، بله دکتر آنجا بود خوش قیافه و مثل همیشه خوش تیپ و البته همه با خواهرم بود اما خوش تیپتر از او...و بقیه ی حرفش را خورد.

بانو مشکوک به دختر عمویش نگریست وگفت خب.

-اول قول بده مسخره ام نمی کنی.

بانو صورت دختر عمویش را به سوی خود چرخاند و گفت:البته که مسخره ات نمی کنم، حالا زود بگو.

-خب دیشب با پسری آشنا شدم که پدرش کارخانه ی چرم سازی دارد و خودش هم نقاشی خوانده و به پدرش هم در مدیریت کارخانه کمک می کند.

بانو دستان دختر عمویش را در دستان خود گرفت و به دو چشم او که هم رنگ چشمان خودش بود نگاه دوخت وبه آرامی گفت:این عالی هست.تو نقشه می کشی و او تابلو نقاشی می کشد.

-راستش قبلاً هم دیده بودمش و کمی با هم صحبت کرده بودیم اما دیشب با یکدیگر راجع به نقاشی و مجسمه سازی و نقشه کشی و هنر خیلی حرف زدیم.

لحظه ای سکوت کرد و آنگاه همانطور که گونه هایش سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و ادامه داد:از من اجازه گرفت تا امروز عصر به اینجا بیاید و با پدر صحبت کند.

بانو از خوشحالی فریادی کشید و او را در آغوش کشید و گفت:زوج خوشبختی خواهید شد و بوسه ای بر گونه اش نشاند.

این داستان ادامه دارد...

 

 


 

نوشته شده توسط: بانوی افسونگر مهتابی و شوالیه سفید پوش قصر عاشقانه ها:: 84/1/16:: 10:31 عصر

 

به آرامی در سرسرای قصر قدم می زد و به جز صدای خش خش دامنش صدای دیگری به گوش نمی رسید. خود را بسیار تنها احساس می کرد، هزاران نفر در این قصر زندگی می کردنداما در تنهایی او گویی هیچ کس نبود. صدای گامهایی چینی سکوت او را شکست. او آیریس دختر عمویش بود که هم چنان که سعی می کرد وقاری را که همیشه مادرش به آن تأکید داشت حفظ کند، از پله ها بالا می آمد. با دیدن او به سمتش آمد و او با لبخندی به استقبال آیریس رفت. -آیریس عزیزم چه اتفاقی افتاده، که تو تا این اندازه هیجان زده به نظر می رسی؟پرنسس آیریس گفت: دیشب کشتی حامل هدایای پادشاه مغرب در بندر لنگر انداخته است. در میان هدایا یک دستبند الماس نشان است که پدرم قولش را به من داده است! تصور کن یک دستبند با ده ها الماس که با ظرافت خاصی تراش خورده اند چقدر زیبا خواهند بود.

- بله و البته آیریس عزیزم در دستان تو زیبایی آن دو چندان به نظر خواهد رسید.

-ممنون، تو خیلی مهربان هستی.بهتر است من زودتر بروم، ممکن است پدر آن را به اورورا بدهد.

او لبخندی زد و گفت: بسیار خوب عزیزم.پس از این گفت گوی کوتاه پرنسس آیریس از او دور شد.پرنسس آیریس دختری دوست داشتنی بود اما با آنکه هجده سال داشت، هنوز رفتارهایی بچگانه در وی مشاهده می شد.چشم های آبی او همچون آفتاب مهربان بودند، هر چند قامتی نه چندان بلند داشت و چهره اش همچون خواهرش پرنسس اورورا زیبا نبود اما بسیار پر مهر بود.او از هر جهت برعکس خواهرش بزرگترش که بیست و دو سال داشت، بود و تنها شباهتشان موهای زیتونی رنگشان بود.پرنسس اورورا، همگان را با چشمهای خاکستری موربش مجذوب می کرد.قامتی بلند داشت و همچون بیشتر بانوان سلطنتی چهار شانه بود.گردنی بسیار زیبا داشت. هنگامی که موهای ابریشمینش را که همیشه آغشته به عطرهای فرانسوی بود در بالای سر جمع می کرد و سر زیبایش را کج می نمود مردان بسیاری را شیفته ی خود می کرد و در هر جشن مردان جوان بسیاری سعی می کردند حداکثر یک دور پارتنر رقص او باشند.پرنسس اورورا دلدادگان بسیاری داشت از این رو پادشاه می دانست با وصلتی مناسب قلمروش را پهناورتر خواهد کرد.پرنسس اورورا شباهت بسیار زیادی به مادربزرگش، مادر ملکه داشت با این تفاوت که همه از مادربزرگش به عنوان بانویی مهربان یاد می کردند اما او را الهه زیبایی و غرور می دانستند.

وارد سرسرای اصلی قصر شده بود، به سمت در خروجی رفت.دو دربان سلطنتی که کنار دو در بزرگ ایستاده بودند در مقابلش تعظیمی کرده و درها را باز نمودند.انوار طلایی خورشید دست نوازش بر سر همه کس و همه چیز می کشیدند.روز بسیار دل انگیزی به نظر می رسید.اواسط فصل بهار بود و رایحه ی گلها که همه جا را عطرآگین کرده بود بسیار سکرآور بود.آرام و با وقار به سوی باغی که آن سوی قصر قرار گرفته بود رفت.آن باغ تنها مکان بر روی زمین بود که روح او را به تسخیر خود درآورده بود، همه ی وجودش در گلهای رز آن باغ خلاصه می شد.گلهای رزی که برای حکم ناشناس محبوبش را داشتند و تمامی رازها و ناگفته هایش را در گلبرگهای آن رزها پنهان می کرد.ناگهان سنگینی سایه ای رشته ی افکارش را از هم گسست.سرش را برگرداند و در مقابلش شوالیه ی رز سیاه را دید.شوالیه به تعظیمی کرده و بوسه ای بر انگشتانش زد.

- روز بخیر بانوی من.

- روز بخیر جناب شوالیه.حالتان چطور است؟

-ممنون بانوی من خوب هستم و مشعوف از دیدار شما.

بر لبان او لبخند کمرنگی نقش بست و به راه خود ادامه داد.شوالیه رز سیاه نیز در کنار او به قدم زدن پرداخت.- شنیده بودم به سفر رفته اید!

- بله بانوی من و دیروز بازگشتیم.باید به مرزهای شمالی سرکشی می کردیم.همسایه ی شمالی چشم به سرزمینهای حاصلخیز آن ناحیه دارد و ما باید همواره تسلط خود بر آن نواحی را به آنها نشان بدهیم.

دقایقی سکوت میان آنها حکمفرما شد اما شوالیه این سکوت را شکست.- بانو می توانم جسارت کرده و سؤالی بپرسم.

- بله البته جناب شوالیه.

-می گویند آن گلهای رز که در باغ قصر روییده اند، بوته اش را شما به باغبان داده اید.

- درست شنیده اید.

- آن گلهای رز که سرخی شان همچون غروب است و عطرشان آمیخته ای از عطر چند گل است و عطرشان مست کننده تر از عرق خرما است، من نژاد این گل را تنها در سرزمینی که زاده شده ام دیده ام.بانو چگونه به این بوته دست یافته اند؟

ناگهان قلبشبه تپش افتاد، احساس کرد خون به گونه هایش هجوم آورده اما خیلی زود بر خود مسلط شد، چون نمی خواست راز دلدادگیش افشا شود.لبخندی زد و گفت:روزی دوره گرد ی را به قصر آوردند که ماهرانه و گوشنواز هارپل می نواخت.هنگام رفتنش من به او یک کیسه سکه ی طلا دادم چون ملودی آهنگش من را به یاد پدر و مادر از دست رفته ام انداخت.او هم به جهت تشکر این بوته ی رز را به من داد.

شوالیه نگاهی حاکی از شک و ناباوری به او انداخت اما خوب می دانست به زودی به رازی که حتم داشت او با گلهای رز دارد پی خواهد برد.سپس بار دیگر به او نگاه کرد اما نگاهش چنان هوس آلود بود که او پنداشت شمشیر نگاه شوالیه لباسهایش را پاره پاره کرده است و شرم زده از شوالیه روی برگرداند.شوالیه آهسته در گوشش زمزمه کرد:بانو گونه هایتان هنگامی که شرم می کنید سرخی انار را به یاد می اورند و چهره تان من را مفتون می کند.قلبتان را بر روی عشق من بگشایید،شما اکنون آنقدر خواستنی شده اید که اشتیاق بوسه ای...

- خاموش شوید، دیگر هیچ نگویید.

-چه شد؟بانو ناراحت شدند؟

- بله دیگر هرگز چنین سخن نگویید.

- چرا بانو؟چرا قفل سکوت بر لب و قلب یک عاشق می زنید؟

- این عشق نیست!از حرفهایتان بوی عفن زده ی هوس برمی خیزد.

- بانو من عاشق و دلباخته ی شما هستم و مدتی بود که به دنبال فرصتی برای ابراز آن بودم اما تا امروز فرصتی به دست نیامده بود و حال شما چنین پاسخ دلدادگی من را می دهید؟

- نه این عشق نیست، من بارها شما را واله ی دختران بسیاری دیده ام.شما پرنسس اورورا، را به عشق و ازدواج با خود دلخوش کرده اید، پس عاشق او باشید.او دلربا و زیباست. به عشق او دل دهید و با او مغازله کنید.

- آن عشق نیست، شاید عشق باشد اما عشقی یک طرفه که او نسبت به من دارد و شما هم خوب می دانید پادشاه در نظر دارد او را به ازدواج با پرنسی درآورد نه شوالیه ای همچون من و در ضمن من زیبایی او را نمی خواهم.همانگونه که می دانید من هزاران زن زیبا را در آغوش کشیده ام زنانی که زیباییشان هزاران برابر شما و پرنسس اورورا است.من شما را دوست دارم به آن جهت که زنی با هوش هستید و فکرتان را برای به دام انداختن مردان به کار نمی گیرید، شما در هر زمینه ای حرفی برای گفتن دارید.

- نه اشتباه می کنید.این عشق را به دیگری تقدیم کنید.بهتر است کلسیون عشقهای زودگذرتان را بدون من تکمیل کنید.من را در تنهایی خود رها کنید.

- بانو باید بدانید من هر زنی را که خواسته ام به دست آورده ام، زنانی به مراتب زیباتر و زیرک تر از شما.روزی از میان دو لب شما دوستت دارم را خواهم شنید.آنچنان به عشق من گرفتار خواهید شد که بی آنکه من بخواهم یا التماس کنم روزی چندین بار به من خواهید گفت عشق من دوستت دارم.به شوالیه نگاه کرد اما در نگاهش شعله های نفرت زبانه می کشید.

شوالیه ی رز سیاه مردی جذاب، بلند قد بود و سینه ای فراخ داشت.چشمان سبز متوسطش و موهای بولوند مواجش قلب دختران را به تپش می انداخت.اما عشق و قلب او از آن دیگری بود...از آن شوالیه ی سفید پوش.همان شوالیه ای که او صبحی از خواب برخاست و متوجه شد که به مناسبت حضور او در قصر جشنی آن شب به پا خواهد شد.او بی توجه به همه چیز بود.هزاران کس را دیده بود که به فراخور شأننشان در قصر جشنی برایشان برپا می گشت.این مهمان نیز همچون دیگران بود و شاید با غنایم و پیشکشها،چاپلوسی و تملقهایش توجه پادشاه را جلب کرده بود.شب هنگام که جشن برپا شد او بی توجه به انواع غذاها، خوراکها، شیرینی جات، دسرها، نوشیدنی ها، آوازها، رقصها ولباسهای فاخرمجلس را ترک گفت و به مهتاب و ستارگان پناه آورد.به سمت باغ رفت و بر روی نیمکتی که زیر درخت کاج قرار داشت رفت.تصویر مهتاب بر روی چشمه ای که از میان باغ می گذشت افتاده بود و او به ماه نگریست.تمام وجودش فریاد زد چقدر تنهایی!و قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد...تو را می خوانم، اعماق فریادم نیز نام تو را در خود پنهان کرده است.قلبم و تمامی هستی ام را به سوی خود می کشی.همچون مرداب...اما نه، هرگز تو چون مرداب نیستی.عشقت کشنده است اما تولدی جدید در پیش است.دروازه های قلبم را به سوی عشقت گشوده ام، کاش روزی به سوی تو سرزمین همیشگی ام و عشق ابدیم که به تو سپرده ام بازگردم...

ناگهان صدای تشویقی را شنید.برگشت و مردی با پوشش سفید را دید که در تاریکی ایستاده بود.

- بسیار زیبا بود بانوی من.احساسات زیبایی در صدایتان موج می زند که نوایی از عشق در خود دارد.

- ممنون آقا.بله عشق به سرزمینی که دیگر وجود ندارد و به تسخیر همسایه ی شرقی درآمده است.آنها پدر و مادرم و هزاران نفر از مردم سرزمین من را کشتند.

- بسیار متأسفم که موجب ناراحتی شما شدم بانوی من.شما صدای زیبا و حزن انگیزی داشتید.راستی اینجا چه می کنید؟چرا مانند دختران دیگر با مردان جوان نمی رقصید؟محفل بسیار شادی است.

- شاید آنها به ظاهر شاد باشند اما من شادمانی ابدی می خواهم و به دنبال یافتن عشقی زودگذر و ازدواج با پرتره ای زیبا نیستم.هم صحبتی با ماه را ترجیح می دهم.

- درست است بانو آنها شادند و خود را عاشق می پندارند اما عشقشان مدت زیادی تداوم نخواهد داشت.کاش من هم می توانستم بر روی این نیمکت بنشینم و به مهتاب و چشمک های ستارگان بنگرم اما افسوس که نمی توانم.

ناگهان طنین فریادهایی خلوت آن دو را بر هم زد.- جناب شوالیه، جناب شوالیه شما کجا هستید؟

-بانو من باید بروم.بانوی من شما افسونگرید نه به سبب زیبایی ظاهری بلکه به دلیل سخنان زیبایتان.از آشنایی با شما مشعوف شدم بانوی افسونگر مهتابی.

- من هم همین طور شوالیه ی سفید پوش.

- امیدوارم بیشتر با یکدیگر آشنا شویم، به امید دیدار.تعظیمی کرده و رفت.

صبح فردا که از جای برخاست بوته ای را که یک گل رز داشت و چندین غنچه در کنارش روییده بود در اتاقش دید.خدمتکار را صدا کرد و از او جویا شد که آن بوته از کجا آمده است؟خدمتکار گفت: بانوی من خدمتکاری این بوته را آورد و گفت تقدیم به بانوی افسونگر مهتابی.بانوی افسونگر لبخندی زد و به سمت بوته رفت.در کنار بوته نوشته ای بود:

تقدیم به بانوی افسونگر مهتابی.با آنکه ندیدمش اما دروازه های قلبم را به سوی عشقش گشوده ام.اگر به انتظارم بماند به سویش باز خواهم گشت و او را با خود خواهم برد.هنگامی که این بوته به بوته ای بزرگ تبدیل شد و صدها رز از آن بروید به سوی بانوی قلبم باز خواهم گشت

شوالیه ی سفیدپوش

بانوی افسونگر شوالیه رز سیاه را نادیده گرفت و بی اعتنا به آنچه بینشان اتفاق افتاده بود به سوی باغ رفت.اما شوالیه ی رز سیاه به دنبا ل او بود و باید به او دست می یافت.همیشه هر زنی را خواسته بود به دست می آورد، این بار نیز موفق می شد.

ادامه دارد...


 


2962:کل بازدید
0:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
رنگین کمان آرزوها...سرزمین رویاها...قصر عاشقانه ها
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان

اشتراک
 
بایگانی
طراح قالب :

تندر


سفارش تبلیغ
صبا ویژن